طلبه شهید احمد عزیزی اصل

دوست دارد مثل امام حسین (ع) بی‌سر و مثل حضرت زهرا (س) گمنام شهید شود.

وی تمام رفتار و کردار خود را در شب محاسبه و در دفتر یادداشت ثبت می کرد ، در جبهه نور علیه ظلمت هم این کار روزمره را انجام داده و از نفس خودش حساب می کشید ، یعنی محاسبه و مکاشفه که از اعمال و رفتار روزمره خود گرفته تا خلقت انسان و ارسال رسل و ائمه (ع)

طلبه شهید احمد عزیزی اصل
فرزند جمشید در تاریخ بیست و یکم آذر ماه ۱۳۴۵ در تهران از یک خانواده ای مؤمن و متدین دیده به جهان گشود که نامش را احمد گذاشتند . احمد از سن پنج سالگی همراه پدر و مادر به مسجد و محافل مذهبی می رفت تا اینکه به سن هفت سالگی رسید و قدم به مهد علم و دانش در تهران گذاشت ، ابتدایی ، راهنمایی تا اینکه دوره متوسطه را هم شروع کرد و در رشته اقتصاد اجتماعی دیپلم گرفت . بعد از دیپلم پا به حوزه علمیه آیت الله مجتهدی گذاشت و دو سال در آنجا به تحصیل پرداخت. تا اینکه جنگ تحمیلی از طرف صدام بر بلاد ایران شعله ور شد احمد هم مثل سایر رزمندگان نتوانست که تحمل کند و طاقت بیاورد درس و بحث را کنار گذاشت و به جبهه های نور علیه ظلمت شتافت . وی تمام رفتار و کردار خود را در شب محاسبه و در دفتر یادداشت ثبت می کرد ، در جبهه نور علیه ظلمت هم این کار روزمره را انجام داده و از نفس خودش حساب می کشید ، یعنی محاسبه و مکاشفه که از اعمال و رفتار روزمره خود گرفته تا خلقت انسان و ارسال رسل و ائمه (ع) احمد در تاریخ دوم تیر ماه ۱۳۶۴ به جبهه اعزام و به فعالیت رزمی تبلیغی خود ادامه می دهد و در جبهه با مسئولیت دسته در عملیات والفجر ۸ در منطقه اروند در تاریخ بیست و هفت بهمن ماه ۱۳۶۴ شهد شیرین شهادت را نوشید و جنازه اش مفقود گردید .

*****
خاطرات شهید احمد انصاری اصل به نقل از برادر شهید
می‌خواهم مفقودالاثر باشم
عباس برادر شهید جاویدالاثر احمد عزیزی اصل در حاشیه برنامه «ستارگان پرفروغ» عنوان کرد: احمد داخل دفترچه خاطراتش نوشته بود دوست دارد مثل امام حسین (ع) بی‌سر و مثل حضرت زهرا (س) گمنام شهید شود.

این برادر شهید درباره روزهای حضور احمد در خانواده و اعزامش به جبهه گفت: احمد متولد سال ۱۳۴۶ بود و اولین بار پیش از اعزام رسمی به جبهه در سال ۶۴، حدود دو سال به کردستان و دوکوهه رفت‌وآمد داشت. ۱۷ ساله بود که به جبهه رفت و در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید و از آن زمان پیکرش بازنگشته است. آن زمان اکثر رزمنده‌ها حدود ۱۷ تا ۱۸ سال سن داشتند. احمد عقاید به خصوصی داشت، وقتی جنگ آغاز شد، این تکلیف را در خودش احساس کرد که برای دفاع از کشور باید به جبهه برود تا دینش را ادا کند. مادرم اینکه مخالف رفتن احمد به جبهه بود اما وقتی اصرارهای او را دید، راضی شد. حرفش این بود که می‌روی و شهید می‌شوی، همین طور هم شد، احمد رفت و زودتر از آنکه خانواده فکرش را بکند به شهادت رسید.

وی ادامه داد: احمد برای اینکه مادر را راضی کند، می‌گفت برای تبلیغ می‌روم و خطری تهدیدم نمی‌کند، خیالتان راحت باشد من لیاقت شهادت را ندارم. احمد پیش از شهادت می‌دانست که شهید می‌شود، سندش دست‌نوشته‌های شهید در دفترچه خاطراتش است. نماز شبش ترک نمی‌شد و حتی در دفترچه خاطراتش نوشته بود که خدایا مرا به خاطر اینکه در نماز شب تعلل می‌کنم، ببخش. بسیار سر به زیر و آرام بود و فامیل و بستگان او را خیلی دوست داشتند. همیشه آرام صحبت می‌کرد، متواضع و کم رو بود و اگر کسی تکالیف شرعی‌اش را به خوبی انجام می‌داد تشویقش می‌کرد. به پدر و مادرم احترام زیادی می‌گذاشت و روی این موضوع بسیار مقید بود، به خاطر همین پدر و مادرم نیز او را خیلی دوست داشتند. احمد طلبه حوزه علمیه حضرت ولی‌عصر (عج) در خیابان سیروس بود و در محضر شاگردان آیت‌الله امجدی بنابی درس می‌خواند. قبل از اینکه به سمت طلبگی برود از همان دوران دبیرستان حال و هوای جبهه در سرش بود، طوری که واژه‌ها توان وصف اشتیاقش را ندارند. شهادت مثل نوری او را در برگرفت.

انتظار، تا آخرین نفس‌های یک مادر
برادر شهید درباره آخرین اعزام او به جبهه گفت: آن زمان ما در محله پونک ساکن بودیم و در حیاط چند پله داشتیم. روی پله ایستاده بود و با هم صحبت می‌کردیم. وقتی می‌رفت لبخند به لب داشت. چند روز بعد از اعزامش تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند. آخرین تصویری که همرزمانش از او دیدند، این بود که دستش مجروح شده و در حال بستن عمامه به دستش بود. دیگر از آن روز خبری از احمد نشد.

وی ادامه داد: مادر تا آخرین روز زندگی‌اش شهادت احمد را قبول نکرد. اگر نگوییم همه مادران شهدای مفقودالاثر اما با قاطعیت می‌توان گفت اکثر آنها تا آخرین لحظه حیاتشان در انتظار بازگشت و یا رسیدن خبر جدیدی از فرزندشان هستند. مادرم تا آخرین لحظه زندگی‌اش قبول نکرد که احمد شهید شده. فکر می‌کرد اسیر شده و روزی باز می‌گردد. حتی سنگ مزاری را که در بهشت زهرا (س) به اسم شهید دادند، قبول نکرد. با این همه هم پدر و هم مادر همیشه از شهادت برادرم با افتخار یاد کردند و گفتند افتخار می‌کنیم چنین فرزندی را تربیت و تقدیم اسلام کردیم.

نامه
بسم ا.. الرحمن الرحیم
مادر و پدر عزیزم سلام علیکم امیدوارم که حالتان خوب و سلامت باشید مادر عزیزم حدود یک هفته است که از کرج عازم اینجا گشتیم که در راه آهن هم خداحافظی کردیم حتما نامه قبلی من بدست شمارسیده است امیدوارم که خوشحال شده باشید مادر و پدر بزرگوارم در این مانند گذشته آموزشهای لازم را می بینم تا هر چه بیشتر آماده باشیم شاید این فکر را بکنید که چرا نامه تند تند به شما نمی نویسم که حتما مرا خواهید بخشید (انشاءا… )
اگر احتمالا نامه ننوشتم نگران نباشید چون احتمال دارد که منطقه ما عوض شود. به همین دلیل شاید نامه نتوانم بنویسم
ضمنا به خواهران عزیزم بخصوص ناهید- فریده و ملیحه و برادرم عزیزم عباس سلام می رسانم و امیدوارم که حال همگی شما خوب باشد. و از طرف من هیچ نگرانی در کار نیست و همه چیز فراهم است .ضمنا نادر – ؟ آقا جان هم در پیش ما هستند که همگی سلام می رسانند. قربان شما فرزند شما احمد
به امید زیارت قدس و کربلا انشاءا…
ضمنا عبا س را تشویق به شرکت در کلاس قرآن کنید
امام را و رزمندگان دعا کنید