روحانی شهید مهدی غلامی

بلند شو برادر، بلند شو چرا نشسته‌ای؟

برگشت عقب. تركش خورده بود. پانسمان كه شد دوباره راه افتاد طرف خط. به او گفتیم: « باید به عقب برگردی اصلا صبر كن حالت جا بياد، بعداً برو! » گوش نكرد و رفت. به عنوان خط‌شكن وارد گردان شهادت شد. ولی دیگر برنگشت.

طلبه شهید مهدی غلامی
فرزند سجاد علی در تاریخ نهم شهریور ماه سال ۱۳۴۵ در تهران و در یک خانواده متوسط و مذهبی و معتقدند به ولایت فقیه متولد شد.
پنجمین فرزند از خانواده بود پدرش کاسب که با مشقت فراوان فرزندان خود را سرپرستی می کرد و از ظلم و بیداد ستمگران طاغوت فغان سر میداد.
اودوران کودکی اش را در تهران همراه با بازی های کودکانه همراه با دیگر هم سن وسالانش آغاز نمودوخانواده او از اینکه خداوند چنین گوهر ارزشمندی به آنها هدیه داده است شاکر بودند.
تفاوت های بسیاری با دیگر بچه ها داشت از وقت بازی هایش کم می کردوبه پدر کمک می کردعلاقه زیادی به قرآن پیدا نموده بود به بزرگتر ها احترام می گذاشت وهر وقت سالمندی ویا ناتوانی را می دید که احتیاج به کمک دارد به سمت او می دوید وبه او کمک می کرد.
پس از گذراندن دوران کودکی اش راهی مدرسه شدودر سن هفت سالگی دوران ابتدایی تحصیلات خودرادر مدرسه ابتدایی در تهران آغازنمودوتا اتمام دوره ابتدایی با موفقیت وبا کسب نمرات عالی درس خواند.
هوش واستعداد بالای او باعث شده بود تا مورد توجه معلمین ومسئولین مدرسه قرار گیردواخلاق خوب اوورفتارر مهربانش جای اورا در دل هم کلاسی هایش باز کرده بود.
با رشد فکری وجسمی که پیدا کرده بود وهر روزی که از عمر با برکت او می گذشت علاقه اش به قرآن وعلوم حوزوی بیشتر می شدوهمین علاقه ذاتی او باعث شده بود در مراسمات عذاداری ودعا ها در مسجد شرکت نماید.
پس از گذراندن دوران ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی شد ودر آن مدرسه ثبت نام نمود.دوران تحصیلات او مصادف بود با اوج تظاهرات وقیام مردم بر علیه رژیم ظالم شاهنشاهی .
از همان دوران کودکی با پرهیزکاری پدر و مادر و برادران خود آشنا شد در سال ۱۳۵۷ که فقط ۱۱ سال داشت در صفوف فشرده هموطنان خود قرار گرفت و عاشقانه اعلامیه های امام را در کوچه وخیابان پخش می کرد و در تظاهرات شرکت می کرد.
اوبا علاقه فراوانی که نسبت به تحصیل داشت پس از اتمام دوره راهنمایی وکسب مدرک سیکل و با خواست پدر دوران دبیرستان رادرمدرسه سیدفاطمی آغاز نمودوبا موفقیت تا مقطع دیپلم ادامه داد.
پس از گذراندن چهار سال تحصیل در دبیرستان سرانجام در سال ۱۳۶۲ به منظور مقابله با نیروهای ضد انقلاب مدت ۳ ماه به شهر پاوه و بوکان رفت و پس از مراجعت جهت بالا بردن معلومات اسلامی در حوزه علمیه حضرت امیرالمومنین واقع در خیابان شهید رجائی مقابل اتوبان بهشت زهرا ثبت نام و مشغول تحصیل گردید.
مهدی غلامی در حوزه علمیه نیز با علاقه فراوان علوم اسلامی را آموخت و نمرات عالی بدست آورد و شاگردی ممتاز و نمونه بود به گفته سرپرست حوزه و همکلاسیهایش فردی بسیار آرام و منظبط بود وهمیشه با وضو بود و هنگام خواب نیز وضو می گرفت به کتاب علاقه زیادی داشت و کتابخانه ای نیز در منزل فراهم کرده بود
شهید مهدی در بهمن ماه ۶۴ که ۱۹ سال بیشتر نداشت مجددا” به جبهه جنوب رفته و در آزاد سازی شهر فاو شرکت فعال داشت در فروردین ماه ۶۵ به تهران مراجعت کرد و پس از دیدار پدر و مادر و سایر اعضای خانواده که کمتر از یک هفته به طول انجامید مجددا” به جبهه عزیمت نمود و در جبهه جنوب داوطلبانه به گردان شهادت که خط شکت بودند پیوست و در عملیات آزادسازی شهر مهران نقش گسترده داشت.
سرانجام پس از رشادتهای فراوان با عضویت بسیج ومسئولیت رزمی تبلیغی در عملیات کربلای۱در منطقه مهران به تاریخ دهم تیر ماه سال ۱۳۶۵شرکت می کندکه در همان عملیات در اثر اصابت ترکش خمپاره به بدن به فیض شهادت نائل آمدندوپیکر پاک ومطهرش رادرتهران ودر بهشت الزهرا(س)به خاک سپردند.
*****
خاطره طلبه شهید مهدی غلامی
در عملیات کربلای  یک و در گردان شهادت و منطقه مهران عراق وقتی فهمید کاری از دستش در این‌جا ساخته نیست شروع کرد به زدن خمپاره زمانی. وقتی هم خمپاره زمانی می‌زد ما به بچه‌ها می‌گفتیم روی زمین دراز نکشند یا بایستند و یا در کناری بنشینند تا از ترکش‌های آن در امان بمانند. به خاطر ندارم تیر یا ترکش بود که به سفید ران پایم خورده بود اما آن‌قدر خون ازم رفته بود که نمی‌توانستم به راحتی راه بروم، شهید صفرخانی هم گفته بود باید عقب بروم.
بچه‌ها زیر بغل‌هایم را گرفتند تا به آمبولانس منتقل کنند. جلوتر که آمدم دیدم یک طلبه‌ای که اتفاقاً بسیجی هم آمده بود و چهره‌اش مثل آن روز هنوز در مقابل نظرم هست اسم او طلبه شهید مهدی غلامی بود که محاسن کمی داشت، جثه او لاغر اندام بود. من همین‌جور که بچه‌ها زیر بغلم را گرفته و کمکم می‌کردند و داشتم می‌رفتم چون عضله‌های پایم سرد و خون گرفته بود دیدم این نشسته، گفتم: بلند شو برادر، بلند شو چرا نشسته‌ای؟ دیدم تکان نمی‌خورد نگاه کردم دیدم همان‌طور که روی دو زانو نشسته، ترکش خمپاره زمانی به سرش خورده و در همان حالت کوله‌پشتی روی دوشش و اسلحه‌اش در دستش به شهادت رسیده، می‌خواستم او را به کناری بکشم اما نتوانستم.
*****