پیروز شدم و این پیروزی بسیار شیرین و لذت بخش است/ مروری بر زندگی طلبه شهید سعید آیینهوند
همینکه رفتم آب و قرآن بیاورم برگشتم دیدم که نیست! گویا کبوتری بود و پر زد و رفت، گوییا که قبلا روح پاکش خبر و مژده شهادت را برایش آورده بود.
سال ۱۳۴۷ و در یکی از خانوادههای ساکن تهران سعید چشم معصومانه به این جهان گشود.
هرچند که پدر و مادرش از نظر مادی در سطح چندان بالایی بسر نمیبردند ولی از لحاظ معنوی تقریبا در سطح بالایی بودند. سعید از ۷ سالگی که به مدرسه میرفت نمازخواندن را بلد نبود ولی همیشه درصدد این بود که حرکات نماز خوانان را تقلید کند ولی در سن ۹ سالگی خود را مردی بزرگ میدانست و به عبادت خیلی اهمیت میداد. او در دوران تحصیل همیشه از لحاظ اخلاق رتبه اول را بدست میآورد و از لحاظ درس هم رتبه های بالا را کسب میکرد تا جائی که هیچگاه اطرافیانش سراغ ندارند که در اعمال عبادی خود قصوری کرده باشد و یا در مورد ادب و نزاکت به مرحلهای رسیده بود که هیچگاه در مقابل والدین یا خواهر و برادر بزرگترش سرش را بلند نمیکرد.
در علنی شدن مخالفت های مردم ایران علیه رژیم ستم شاهی، با وجودی که دانش آموز سال اول راهنمایی بود و سن زیادی نداشت به اتفاق برادر بزرگتر خویش درتظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و اگر برادر بزرگترش احیانا در یکی از آن راهپیماییها نمیتوانست شرکت کند خودش حضور مییافت و اعلامیههای امام امت را نیز به مشتاقان و علاقهمندان میرسانید و در برنامههای مسجد مخصوصا کارهای کتابخانه و نوشتن اعلامیههای آن کوشاتر شده بود. از تمام فعالیت ها و کوشش هایش به دیگران چیزی نمیگفت و متواضعانه خود را عضوی کم ارزش از جامعه اسلامی به حساب میآورد.
آنگاه که در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ پیروزی چون بهاری شکفت و به شکوه عدل و آزادی بارگرفت نهادهای انقلابی یکی پس از دیگری به پیشنهاد و امام امت از بین امت جوشیدند. سعید نیز به عضویت بسیج در آمد و از این زمان بود که دیگر بهشت زهرا و جلسات دعای کمیل رفتنش هرگز ترک نمیشد. با ضد انقلابیون تا جایی که میتوانست بحث میکرد که شاید به راه راست هدایت شوند و اگر بعضی از آنها لجاجت بخرج داده و قانع نمیشدند سعی میکرد جلسه را ترک نماید و چنانکه تشخیص میداد طرف مخالف جمهوری اسلامی ایران است با وی ترک معاشرت و رفت و آمد مینمود.
وی دانشآموزان سال اول دبیرستان بود که از طرف بسیج به کردستان اعزام شد و به مدت چند وقت در آنجا با مخالفان اسلام و مسلمین رزمی بیامان داشت. سپس به فاو اعزام گشت و در آنجا بود که دچار موج گرفتگی شد و مدتی وی را در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بستری نمودند و با بهبودی نسبی مجددا به جبهه های حق علیه باطل شتافت. به آخرین سفری که به عنوان مرخصی به تهران آمد سری به مشهد مقدس زد و توفیق قبر امام هشتم نصیبش گشت.
سعید ادامه تحصیلش را در حوزه علمیه تهران بسر میبرد و شب آخرین جمعه مدت اقامتش در تهران، به بهشت زهرا رفت و فردای آن روز اقوام و بستگان را دید و ازآنان خداحافظی نمود. پس از صرف نهار از والدین خود خواست تا در حیاط بدرقه اش نکنند و رفت.
به نقل قول از مادرم که گفت همینکه رفتم آب و قرآن بیاورم برگشتم دیدم که نیست! گویا کبوتری بود و پر زد و رفت، که نتیجه می شود قبلا روح پاکش خبر و مژده شهادت را برایش آورده بود.
سعید در تاریخ ۳۰/۹/۶۵ رفت و در کربلای ۴ شرکت کرد. چون کمی اثرات شیمیایی به او وارد شده بود برای چند روز استراحت به خانه آمد و هیچوقت تا به آن روز ما ندیده بودیم موی سعید اینقدر کوتاه باشد. بعدها از برادر بزرگم شنیدیم که تیر از بالای سرش رد شده و موهایش را سوزانده و موی سرش را کوتاه کرده که کسی نفهمد. این امر در تاریخ ۱۴/۱۰/۶۵ رخ داد که سعید به خانه آمده بود. وی در تاریخ ۱۸/۱۰/۶۵ دوباره رفت و بعد از چند روز استراحت ۲۶/۱۰/۶۵ برای ما نامه ای نوشت که در تاریخ ۲۸/۱۰/۶۵ نامهاش به دست ما رسید.
سعید در تاریخ ۳۰/۱۰/۶۵ در عملیات کربلای ۵ با گلوله ای که بر قلب وی اصابت نموده بود، چشم از هستی فانی به جهان باقی گشود و به سعادت دائم رسید در حالیکه آخرین پیامش به دوستان همرزمش چنین بوده است : جبهه ها را خالی نگذارید و دشمن را نابود سازید.
درگوشه و کنار کتاب هایش بارها چنین نوشته بود: در شهادت من نگریید چرا که من به گفته امام عزیز، پیروز شدم و این پیروزی بسیار شیرین و لذت بخش است. سعید قبل از اینکه در عملیات کربلای ۵ شرکت کند وصیت نامه خویش را به دست یکی از دوستانش داده است و همان دوستش راننده آمبولانس شهادتش بود.
راهش پر رهرو …
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0