انقلاب برای حجاب شهدای بسیاری داده است
طلبه شهید اسماعیل شفیعی
فرزند حسن در بیست ودوم تیر ماه سال ۱۳۴۳در تهران ودر یک خانواده مذهبی ومتدین دیده به جهان گشود.دوران کودکی اش را در دامان مادری مهربان وپدری زحمت کش گذراند. ودر سن ۷سالگی به بعد که وارد دبستان شد با میل باطنی ودرونی اش به نماز خواندن وقرآن خواندن مشغول شد.ازهمان دوران بود که ایشان رفتارشان با تمامی هم سن وسالانش فرق می کرد.اوایل تحصیلش علاقه زیادی به درس خواندن نداشت بیشتر به خواندن قرآن علاقه نشان می داد پس از مدتی دوران ابتدایی را با موفقیت سپری نمود ودر تهران وارد دوره راهنمایی شدوتوانست مدرک سیکل را در آن مدرسه کسب نماید.پس از گذراندن دوره راهنمایی تصمیم به ادامه تحصیل در حوزه علمیه گرفت ودر مدرسه علمیه ثبت نام کرد.خانواده از تصمیمی که ایشان گرفته بود بسیار خوشحال بودند وهمیشه اورا حمایت می کردند وایشان هم بسیار علاقه فراوانی به علوم حوزوی داشت در همان زمان ها بود که مصادف شده بود با تظاهرات مردم علیه رژیم ظالم شاهنشاهی .فعالیت های ایشان درزمان قبل از انقلاب در مساجد وجلسات عذاداری بودودر بسیاری از وقت ها به پخش نمودن اعلامیه مشغول بودند تا اینکه پس از پیروزی انقلاب فعالیت های خودرا در پایگاههای بسیج شروع نمودوبه پاسداری از اهداف انقلاب اسلامی پرداخت .درآن زمان دست از تحصیل بر نداشت ومدت ۴سال در حوزه علمیه به تحصیل پرداخت تمام کسانی که اورا می شناختن اورا دوست می داشتند از اخلاق ورفتار خوب وحسنه ای بر خوردار بودبه بزرگ ترها بسیار احترام می گذاشت وبا کوچک ترها کوچک بود وبا هم سن وسالانش بسیار صحبت می کرد وسعی در ارشادد آنان داشت وهمیشه همه را به نمازز اول وقت وحضور در مساجد دعوت می کرد.ایشان برای فراگیری وپیشرفت در ردروس حوزوی به خوانسار سفر نمود وفعالیت های سیاسی واجتماعی خودرا در آنجا آغاز نموس از پیروزی انقلاب وبا آغاز جنگ تحمیلی بین حق وباطل چندین باراقدام به اعزام کرد ولی با مخالفت مسئولین به خاطر سن کمش می شدوپس از کسب نمودن دوران مقدمات تحصیلات حوزوی اش دیگر تحمل ماندن نداشت ودر بسیج ثبت نام نمود وهمراه با رزمندگان عازم جبهه ها شد.پس از گذراندن دوره های آموزشی به خط مقدم اعزام شدند ودر آنجا هم رزمنده ها شیفته اخلاق ورفتار او شده بودند.ایشان با اینکه لباس رزم برتن داشتند اما دست از تبلیغ بر نداشت وبا برگزاری نماز جماعت ومجالس دعا وسخنرانی برای رزمندگان هم در رزم وهم در تبلیغ بسیار کوشا بودند.ایشان دوبار به جبهه اعزام شدند ودرمرحله اول اعزام در بیت المقدس ودرفتح خرمشهر با عضویت بسیج ومسئولیت خط شکن درمنطقه رشادتهای فراوانی کردندوسرانجام پس از رشادتها در مرحله دوم اعزامش از طریق بسیج ومسئولیت رزمی تبلیغی درعملیات رمضان در تاریخ هفت تیر ماه سال ۱۳۶۱ در منطقه کوشک حضور یافت ودر اثر اصابت گلوله کالیبر پنجاه به شکم ایشان به شهادت رسیدند وپیکر پاک ومطهر ایشان رادرتهران ودر بهشت الزهرا ودر قطعه گلزارشهدا به خاک سپردند.
*****
خاطرات طلبه شهید اسماعیل شفیعی
نقش ار شادی بالای ایشان با خانواده ودوستان واقوام به حدی زیاد بود که ما در درون خانواده فقط فکر می کردیم ایشان از بچه های مذهبی اقوام هست گویا درون اقوام اکثریت جوان ها مذهبی ومتدین بودند بسیاردر مسئله حجاب به خواهرانش توصیه می کردومعتقد براین بود که انقلاب برای حجاب شهدای بسیاری داده است وما همه مدیون شهدای انقلاب هستیم وبه دوستان وآشنایان سفارش رها نمودن دنیا وفانی بودن آن را می کرد وهمیشه می گفتند که مبادا خام جلوه وصورت زیبایی های دنیا شویدواز هدف خود که پاسداری از انقلاب واسلام دور شوید.
آخرین توصیه های شهید در لحظات آخرش به همرزم ودوست خود :بنده از اول سفر با ایشان بودم ودر تمامی مراحل با هم بودیم وایشان مر حله دوم اعزامشان بود هر چه بیشتر از باهم بودنمان که می گذشت ایشان به من نگاهی می کردند وسفارشی می دادند ومانند کسانی که می دانستند که در این عملیات شهید می شوندرفتار می کرد در آخرین سفارش او به بنده این بود که اگر بنده تیر خوردم وشهید شدم شما به بالینم بیا وشهادتین را برایم تلقین کن .درر عملیات رمضان بودیم ودر منطقه علیه کفارر در حال رزم بودیم وپس از مدتی دیدم که تیر کالیبر پنجاه به شکم ایشان بر خورد کردوخودرا سریعا بالای سرش رساندم ودیدم که در همان لحظه به شهادت رسیده است وصحنه ای که برایم بسیار جالب بود چهره ایشان بود که بسیار زیبا شده بودندوبا تبسم خاصی بر روی لبانش این دنیای فانی را رخت بسته وبا مقام ودرجه بالای شهادت به سمت یار شتافته بودند.
شهید اسماعیل شفیعی فوق العاده با ایمان و اعتقادات قلبی و قوی بودند و در حوزه قم درس می خواندند و به پدر و مادر خود احترام می گذاشتند و هرگز کارهای خوب خود را نمی گفتند و آنها را مخفی می کردند و بالاخره رضایت پدر و مادر را جلب کردند تا به جبهه رفتند . ایشان قبل از شهادت ؟ محلی رفتند و گفتند که اینجا مکانی می شود که دعای ندبه برگزار می گردد و مکان مهمی می شود و مرا در همین مکان دفن نمایید که بعد از مدتی در آن مکان یکی از علما را دفن نمودند و گلزار شهدا شد و در آنجا دعای ندبه برگزار می شد . مثل اینکه از قبل به ایشان آگاه شده بود چون بسیار انسان با ایمانی بودند
*****
نامه طلبه شهید اسماعیل شفیعی به خانواده
پس از عرض سلام به خانواده محترم و ارجمندم توفیق و سربلندی شما از درگاه خداوند خواستارم . من تا یک یاد و روز آینده به خط مقدم می روم لذا تصمیم گرفتم یک نامه بنویسم که اگر دیگر برنوشتن آن موفق نشدم بدون اطلاع نباشید . من اول تصمیم گرفتم پایان خدمت بگیریم و بیایم چون چشمهایم خیلی اذیت شده و عینکم شکسته است و بر دیدن برایم خیلی مشکل است ولی به علت اینکه فکر کردم شاید آمدنم خیانتی باشد و پشت کردی باشد به جبهه چون امروز خیلی احتیاج به افرادی که در پایگاه هستند دارند تصمیم خود را بر ماندن در اینجا گرفتم . اگر بعد از این عملیات سالم برگشتم که با شما دوباره ملاقات می کنم والا اگر خداوند عمر ما را تا همین مقدار بس کرد و ما را به پیش خود برد جداً از شما تقاضا دارم که ناراحت مباشید و همچنین اگر یک یا دو ماه بعد از جمله ای که نتایج پیروزی آن را انشاء الله از رادیو خواهید شنید نتوانستم با شما تماس بگیرم هیچ نگران نباشید چون ممکن است هنوز زنده باشم ولی برای پدافند در خط مقدم باشم و امکان اینکه با شما صحبت کنم یا نامه بنویسم ؟؟؟ . از شما مجددانه می خواهم که جداً سلام گرم من را به خواهرهای محترمه ، اعظم ، اکرم ، طاهره ، صدیقه و برادران عزیزم تقی و ابراهیم برسانید و از برادر ابراهیم می خواهم دست مامان و پدرم را از قول من بوسه بزند . همچنین به دامادهای ارجمندمان و خاله ها و عموها و خلاصه کلیه وابستگان سلام مرا برسانید و از همه شما ها جداً التماس دعا دارم و جداً می خواهم هر موقع حالی برایتان رخ داد همه عزیزان رزمنده را دعا کنید و در مرحله اول فرج آقا امام زمان را از درگاه خداوندی طلب کنید و سپس امام عزیز را از دعا فراموش مکنید . وبعد برای سلامتی تمامی رزمندگان و پیروزیشان از خدا طلب ؟؟؟ کنید . به امید پیروزی ۲۶/۲/۱۳۶۱ ساعت ۵ بعد از ظهر . راستی شما از نوشتن نامه هیچ دریغ مورزید و گزارشهایی را از خانواده و همچنین از حال مامان.
*****
دل نوشته های طلبه شهید اسماعیل شفیعی
بسم الله الرحمن الرحیم.
اتاق کوچک بود و عرض آن ۲ متر و طول آن ۳ متر درازا داشت و روزنه های ریزی مانند نخ به اتاق روشنایی بخشیده بود . سقفش از مقداری چوب خشک و شاخ و برگ و مقداری آهن پاره بر دیوار که از گل و آب ساخته شده بود لمیده و سنگینی خود را بر روی آن متمرکز کرده بود وسط سقف یک میله به درازای یک متر آویزان شده بود که به آن میله یک چراغ که با پی می سوخت و به اتاق روشنایی می داد بسته شده بود . در آن ساخته شده از تکه پاره های آهن بود که به آن یک دستگیره چوبی آویزان شده بود که با کشیدن آن در بسته می شد و با یک ضربه بر پیکرش آن را باز می کردند کف آن چند تکه پاره گلیم افتاده بود روی آن یک لاحاف بود که هر گوشه آن را می گرفتی گوشه دیگر آن از هم پاره می شد . زیر آن مقداری پر بود به شکل پر بود به شکل پر مرغ که در یک کیسه مدخالی به رنگ سبز ریخته شده بود و از آن برای زیر سرگذاشتن استفاده می کردند . وسط آن خانه چاله ای بود به عمق ۲۵ سانتی متر و بقل آن هوا کشی بود این گودال مخصوص غذا درست کردن بوریا در مورد که اتاق سرد می شد به وسیله مقداری چوب آن را گرم می کردند آنجا سر و صدا بود و خاموشی . ویز ویز پشه ها و صدای بالهای آنها که مانند پرکاهی بود به اتاق وحشتی نو یا بهتر اینکه بگویم روحی تازه به آن خانه می بخشید . با یک نگاه میله ای که به شکل میخ به دیوار کوبیده شده بود مشاهده می شد به آن میله چوبی بسته شده بود وسط آن سوراخ بود و سر آن مانند کنده درختایی و ساخته شده از کاشی بود و به آن نخی با یک سوزن آویزان شده بود . آن را اصطلاحاً با فور می گفتند . گوشه دیگر اتاق پوستی روی زمین پهن شده بود . پوست و باغی شده بود از گوسفند و نرمی آن مانده ابریشم بود ، گوشه دیگر یک ظرف گلی با دو دسته قرار داشت که آن را برای آشامیدن آب مورد استفاده قرار می دادند . من در فکر رفته بودم . ناگهان شبهی از دور پیدا شد و رشته افکارم را از هم درید . گویا کسی به طرف من که پیش خانه ایستاده بودم نزدیک می شد . اول باور نکردم بعد دقتم را بیشتر کردم دیدم گرد و غبار اندکی بلند شد . تکیه ام را به دیوار دادم و کاملاً به طرف شبه خیره شدم کم کم شبه نزدیک می شد . اول خیابان کردم جانوری از آنجا می گذرد . شی به جلوتر می آمد من کاملاً به طرف او خیره شد بودم . بعد از لحظاتی فهمیدم آنچه می دیدم کاملاً حقیقت دارد شبه روبه روی من ایستاده بود او صاحب خانه بود . او در حالیکه سوار بر یک چهارپا بود به من سلام کرد . قیافه اش جذاب سر صورتش سیاه و پر ریش سیبیلش بلند بود . کفهایش یک جفت گیوه و جورابش دست باف بود . کلاهی غدی بر سرداشت . دستش چوبی بود از درخت بادام . شالی به رنگ سبز به کمر بسته بود و شلواری سیاه و گشاد که گویا لباس محلی اش بود بر تن داشت . از خرمن پایین آمد افسارش را که از زنجیری بود به دست گرفت و با صدای هین هین به میخی که به دیوار خانه بود محکم بست مقداری علف برایش ریخت و از من خواست به خانه اش بروم . من در حالیکه از قیافه اش می ترسیدم با او به خانه اش رفتم . او خیلی مهربان بود برای روی همان چاله وسط اتاق چای درست کرد . من از او درباره زندگی اش سوالاتی کردم و او هم جواب من را داد . چای درست شده بود و قل قل آن بلند شده بود و گویا صدای نعره اش را برای تأخیر وقت آشامیدنش بلند کرده بود . او برای خودش و من چای ریخت . من چای را درون نعلبکی ریخته را به دستگرفتم . لبهایم را از هم باز کردم . و قند نداشتتم نعلبکی را به طرف دهانم بردم .
*****
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0