مهربان با اسرا

خُلق ِ محمدی شهید محمدباقر ناسوتی

محمد یک طلبه و یک بسیجی و یک مجاهد و رزمنده دلیر و شجاع بود و یک مبلغ یک معلم عقیدتی سیاسی و یک ورزش دوست بود. محمد می گفت یک روحانی لازم است تمام زبان ها را یاد گیرد و در هر رشته مطالعه داشته باشد. خود او در تمام رشته ها مطالعه داشت.

زندگینامه شهید محمد باقر ناسوتی

محمد در سال ۱۳۳۹ چشم به جهان گشود. آن روزها وضعیت مالی ما زیاد تعریفی نداشت. شکر خدا زندگی ما آبرومندانه می چرخید. محمد پسر خیلی زیبایی بود و هر بیننده‌ای را به خودش جلب می کرد. از کوچکی آرام و متین و صبور بود. خیلی خیلی عاقل و زیرک بود. با خودم جایی می بردم خوردنی یا هرچه بود دست دراز می کرد. رفتار بزرگترها را داشت. پیری را می دید از من سؤال می کرد. میگفت این یک آدم بزرگی میشود. این هیچ مقامی بالاتر از شهادت نیست. محمد خیلی مهربان و با ادب بود هیچ وقت زور نمی گفت. گذاشتم مدرسه نمره‌های درسی در هر کلاس بالا بود تا دیپلم گرفت. محمد از دوران کوچکی به نماز و قرآن علاقه داشت و شرکت می کرد. اولین بار خودم قرآن را به محمد یاد دادم. چون مرحله اول مادر یک معلم و یک استاد در خانه نقش خود را باید خوب ایفاکند و همینطور اخلاق و درس زندگی و چه طور زیستن را به بچه هایش بیاموزد. خدا را شکر می کنم موفق شدم فرزندی مثل محمد تربیت کنم. بعد از دیپلم رفت دفترچه گرفت برای انجام وظیفه سربازی مشغول خدمت شد. در پادگان مهرآباد جنوبی واقع در خیابان شمیشیری مشغول خدمت بود و به علت متعهد بودن و لیاقت سرپرستی کمپ اسرا عراقی را بر عهده داشت و در قسمت سیاسی ایدئولوژیک فعالیت داشت و در مدت دو سال خدمت اصلاً استراحت نداشت. روزها مرخصی خود را هم در پادگاه برای رسیدگی به احوال اسرا می گذراند و روی آن ها کار می کرد و از آنها اسرایی که حتی طهارت خود را نمی دانستند اسرایی متعهد به اسلام و طاهر ساخته بود و اسرا با او خو گرفته بودند که عکس های خانوادگی خود را به او می دادند بیاورد به خانه به ما نشان دهد که درس منزل خود را در شب های عراق به او داده. چون هنگامی که جنگ با پیروزی اسلام خاتمه یافت آن ها نشانی منزل خود را به آن ها داده بود. به جبهه رفت با اینکه در نیرو هوائی بود. فرماندهان با رفتن او موافق نشدند. با تلاش بیشتر توانست به جبهه برود. به اسرا رسیدگی و محبت می کرد که حدی نداشت. چون می گفت ما برای آنها نمونه اسلام هستیم و با زبان و عمل خود می توانیم انقلاب خودمان را به جهان صادر کنیم. چند نفر از اسرایی که مریض می شدند در خانه می گفت مادر برایشان سوپ درست کن و از ما می گرفت و برای اسرا می برد. برای آنهایی که پایشان ترک برداشته وازلین میگرفت می برد و میگفت مادر اسرا هوای ترشی کرده اند. برای آنها کلاس گذاشته بود و از کمپ اسرا سه تا سنی و تعدادی ارمنی مسلمان کرده بود. به آنها درس می داد و بسیاری از آنها هدایت شده بودند که در مقابل آنهایی که از صدام طرفداری میکردند یکی از اسرای عراقی بود بنام عمار بود، آسم داشت چندین بار او را به بیمارستان ها برد و خواباند تا می شنید اما او هر کاری انجام می داد به رضای خدا بود. میگفتم چرا بخاطر یک اسیر خودت را انقدر رنج میدهی و این اسیر عراقی بارها می گفت هر وقت ان شاءالله جنگ به پیروزی برسد آزاد شدم پیش تو می مانم و محمد گفته بود اول برو پیش خانواده ات اجازه بگیر آنها را ببین بعداً خودت مختاری هر کجا که بمانی. محمد برای هم اسرای عراقی و همان طور بود، همیشه جوان ها را دور خودش جمع میکرد. از خداشناسی صحبت میکرد. عاشق خدا و رهبر انقلاب اسلامی بود هر کاری انجام می داد اول خدا را در نظر داشت هیچ وقت دروغ نمی گفت. اگر کسی غیبت میکرد گوش نمی داد. گوشش را میگرفت و یا از آن جمع بیرون می رفت. همیشه خیلی مقدس و طاهر بود زبان من عاجز از تعریف بود. زبان و قلب و عملش یکی بود و استعداد فوق العاده داشت. در هر کاری موفق بود چون با خدا بود بقول دوستان خود محمد، محمد یک فرد نبود بلکه یک فرهنگ بود. بلی محمد یک فرهنگ بود که در این بیست و چهار سال من را که مادر او بودم او را نشناخته بودم. کاری برای کسی انجام می داد و یا کاری درباره فردی می کرد سعی بر آن داشت که دیگران نفهمند. دوسال سربازی را تمام کرد دوباره در بسیج اسم نوشت به جبهه رفت. سه ماه و نیم در جبهه بود بعد از برگشتن درس حوزه را سرگرفت چهار سال بود درس طلبگی می خواند و در فن درس انگلیسی کلاس خطاطی ستاره شناسی مطالعه میکرد. محمد یک طلبه و یک بسیجی و یک مجاهد و رزمنده دلیر و شجاع بود و یک مبلغ یک معلم عقیدتی سیاسی و یک ورزش دوست بود. محمد می گفت یک روحانی لازم است تمام زبان ها را یاد گیرد و در هررشته مطالعه داشته باشد. خود او در تمام رشته ها مطالعه داشت. دوستان محمد تعریف میکردند محمد در سنگر موقع بیکاری و فراقت مطالعه میکردند و به بچه های بی سواد درس می دادند. محمد با اطرافیان خودش مهربان و خوش اخلاق بود و با آنها می جوشید. در سال ۱۳۶۴ امام دستور دادند که دوباره توی کوچه محل همه بسیج شوند. محمد همه بچه ها را جمع کردند در پایگاه خودش سرپرستی آنها را بعهده داشت. صبح ها می رفت. هفته دو یا سه روز کشیک بود. محمد همیشه کمبود خواب داشت هیچ وقت استراحت نداشت. با مسجد بود. با پایگاه روزها عزاداری سخنرانی و روضه خوان ها شرکت می کرد. سخنرانی آقای حسین انصاری را خیلی دوست داشت. همیشه نماز جمعه می رفت. از کرم شکرگذار بود. قبل از غذا و بعد از غذا همیشه شکر خدا را بجا می آورد. عید سال ۶۵ در سال تحویل در پایگاه کشیک بود. صبح به محمد گفتم عید هم در منزل نبودی، گفت مادر هر وقت اسلام پیروز شد آن روز روز عید است. در ضمن مدت ۷ ماه در وزارت ارشاد در قسمت نهضت های بین المللی فعالیت داشتند.

.: برای تماشای تصویر طلبه شهید محمد باقر ناسوتی اینجا کلیک نمایید.

در همان سال میخواست برود جبهه گفتم بعد از عید برو. ۱۳ اردیبهشت شب موقع خواب گفت مادر من فردا به جبهه خواهم رفت گفتم حتماً باید بروید گفت: بلی! وجود ما در جبهه ها لازم است. ۱۵ اردیبهشت ساعت نه صبح من گفتم محمد پاشو برو. گفت حالا زود است. ساعت ده میروم. من وقت گرفته بودم بروم دکتر. گفتم میخواستم ترا از زیر قرآن رد کنم و اسپند دود بدهم. گفت شما بروید در پایگاه هم اسپند دود میدهند و هم از زیر قرآن رد میکنند. من دعا خواندم و صدقه گذاشتم و رویش را بوسیدم و او را به خدا سپردم و رفتم. من هر روز به محمد صدقه می گذاشتم چون محمد برای من خیلی عزیز بود. با تمام وجودم محمد را دوست داشتم. یک بار صدا زدم دوبار بلی می گفت. زنش هم همانطور بود به من و به پدرش خیلی احترام قائل بود. همیشه چشمم دنبال محمد بود. تمام امید و آرزوهایم در وجود او خلاصه می شد. من وقتی برگشتم دیدم محمد رفته چند خطی نامه برایم نوشته و خداحافظی کرده. محمد من برای همیشه از این خانه رفته. مدتی که در جبهه ها بود چند تا نامه برایم داده بود همیشه مدتی نامه به من میداد. می گفت مادر هیچ جای نگرانی نیست و میگفت مادر همیشه بیاد خدا باشد. یاد خدا و ذکر خدا قلب ها را آرامش می بخشد و می گفت اگر ما همیشه یاد خدا باشیم چون دوست خالق ما مخلوق و بنده جان میدهد و می میراند. خداوندی یکتا و بی همتا و مهربان و ما قبول داریم و باید داشته باشیم یک روز بدنیا آمدیم و یکروز هم از دنیا باید برویم. وقتی که انسان زود یا دیر میمیرد هر کس باید این واقعیت را قبول کند زمان زمان شهادت باشد جنگی میان کفر و اسلام را ببیند مسلمان باشد ولی یاری اسلام و مسلمین نباشد و اهمیت به مذهب و قرآن ندهد آن مرگ فرا برسد در رخت خواب بمیرد از نظر من ذلیل و خوار مردن نه با افتخار. چون صدای هل من ناصر ینصرنی آقا امام حسین را جواب نداده است. فردای روز قیامت از کوفیان است. الحمدالله که ما اهل ایران اینطور نیستیم. هیهات من الذله می جنگیم میمیریم، نمی ریزیم. به قول امام عزیزمان چه کشته شوند چه کشته شویم پیروزیم. بگذریم محمد در سال ۱۳۶۵ اردیبهشت رفت جبهه. پادگان دوکوهه. هر وقت نامه از دوکوهه میامد من اسم پادگان دوکوهه را می خواندم یک حالت عجیبی به من دست می داد. خیال می کردم آنجا خیلی مقدس است. آرزو میکردم ای کاش من هم آنجا بودم. محمد در نامه اش تعریف از معنویات در جبهه و از رزمنده ها و از راز و نیازهای آنها و دعاها و کمالات آنها برایم مینوشت. نوشته بود آنجا یک مداح هست الحمدالله. دسته جمعی دعای توسل و کمیل روضه خوانی برقرار میکنم. واقعاً آنجا جای مقدس و پاک بود. محمد عاشق این چیزها بود. روز و شب اگر وقت داشت زمزمه میکرد زهرا جان، زهرا جان. و حسین جان و حسین جان … خدایا شکر به مولایش حسین رسید.
محمد ماه مبارک رمضان دو روز آمد تهران. گفت آمدم شما را ببینم. من گفتم دو روز کم است. گفت کار دارم. من اصرار کردم بیشتر بمان گفت عملیات در پیش داریم. بعداً گفت میخواهم جایم را عوض کنم. آدرس میدهم. من گفتم جایت خوب است چرا عوض میکنی گفت هر جا که احتیاج است باید آنجا رفت. آن دو روز بسیار کم بود اما من و محمد خیلی حرف ها با هم زدیم. محمد گفت مادر برای من گریه و زاری نکن. صبور باش. خدا کریم است. مادر و خواهر و خاله و مادربزرگ همان خوب است که در خانه گریه کنند. یا در سر خاک خوب نیست با صدای بلند داد و فریاد کنند. نامحرم صدای آنها را بشنود. من گفتم چرا این ها را به من میگویی؟! گفت یک مسلمان باید هر چه را باید پیش بینی کند و درباره سنگ قبرم با هم صحبت کردیم. گفت عمل انسان باید صالح باشد. سنگ قبرگران قیمت یا ارزان هیچ فرقی به حال یک شهید ندارد. مادر کاری انجام می دهی ببین خدا چه میگوید نه مردم حرف و یا خطره زیاد است. اما متأسفانه من نه نویسنده خوب هستم نه گوینده.
دیگر اینکه من هر قدر از اخلاق و رفتار و خوبی های محمد عزیزم بنویسم تمام نخواهد شد. خدا به محمد خلق محمدی داده بود. خلاصه محمدم بعد از دو روز رفت جبهه. بعد از چند روز نامه داد من جایم را عوض کرده ام ناراحت نباش جای نگرانی نیست. همیشه یاد خدا باش. یاد خدا قلب ها را آرامش می بخشد. هفتم تیر بمن نامه داده بود.
کربلای یک بعد از فتح مهران و اولین شهید مهران بود. آنطور که برایم تعریف کردن ساعت شش صبح با ترکش صدامیان کافر به درجه شهادت نائل آمد از ناحیه پهلو چپ آن طور که تعریف میکردن خونریزی از طحال بود به شهادت رسید. خلاصه از زندگی محمد من بعنوان یک مادر خدا را شکر می کنم که خداوند متعال این سعادت را نصیب من کرد و همیشه آرزوی شهادت داشت. به آرزویش رسید الحمدالله. آنطور که محمد خواسته بود من رفتار کردم. خبر شهادت محمد را بمن دادن اولین خواهر زاده ام شهید محمدرضا اوجاقلو بود. محمدرضا اوجاقلو در سال ۶۴ به شهادت رسیده بود یعنی ۱۰ تیر ۶۴ تلفن زنگ زد من دعای توسل می خواندم. آخر دعا بود تمام کردم و به رزمنده ها دعا کردم و سلام دادم نشستم. دیدم همه بمن نگاه میکنند. خواهر من مادرشهید محمدرضا فهمیده بود به من نمی گفتن. من یک دفعه از گریه شدید خاله هایش فهمیدم که محمد من شهید شده. اول بدون آنکه حرفی بزنم چادرم را کشیدم صورتم سه بار از ته قلب خدا را صدا زدم گفتم خدایا پنام می آورم به درگاه تو. اگر محمد من شهید شده بمن صبر بده. میان این جمعیت من گریه نکنم. سه بار آقا امام زمان را صدا زدم البته و زبانم پیش خدا شاهد است. انگار یک نفر دست روی قلب من گذاشت. من قلبم آرام گرفت مثل یک پر سبک شدم از جایم بلند شدم. خیلی آرام و صبور انگار خدا محمد را به بمن داده بود و نه از من گرفته. گفتم بمن بگویید محمد من شهید شده یا نه؟ از گریه خواهرهایم فهمیدم که محمد شهید شده برای اولین بار سه مرتبه دستم را به آسمان بلند کردم و شکر خدا را بجا آوردم و گفتم خدایا این قربانی را به شایستگی از من قبول کن. خوشحال شدم که خداوند صبری بمن داده شکر کردم به درگاهش که توفیق عنایت کرد که در سختی ها و مصیبت ها صبور و آرام باشم. البته مصیبت نبود. رحمت خدا بود که شامل حال ما گشت.

 

مادر شهید
خدیجه ناسوتی